اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل
توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند.
وقتی سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"
پیدایش نبود . گفته بود ساعت 5
می آید . چند ثانیه به 5 باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند